این دعا را برای من نکن!
چند روز پیش به یاد خاطرهای از پدرم افتادم. یادمه یکبار رفته بودیم نماز جمعه، پیرزنی به من گفت میری یه لیوان آب برام بیاری؟ رفتم و وقتی آب را خورد، گفت: پیر بشی الهی!
من نفهمیدم این حرفش یعنی چه؟ از مادرم که پرسیدم گفت: یک دعا است یعنی انشاءالله حالا حالاها زنده بمانی.
این موضوع در ذهن من بود تا اینکه مدتی بعد پدرم کاری را برایم انجام داد که من هم به جای تشکر، گفتم: بابا پیر بشی! دیدم ایشان ناراحت شد و گفت: زینب هیچ وقت این دعا را برای من نکن. گفتم: پس چی بگم؟
گفت: همیشه دعا کن عاقبت به خیر بشم که فکر میکنم به آرزویش هم رسید.
هیچ وقت نشد ما را با رفتارشان ناراحت کنند. ناراحتی ما از پدرم بیشتر به این دلیل بود که ایشان را کم میدیدیم و دلمان برایشان تنگ میشد.
ماموریتهای شهید مقدم خیلی زیاد بود. بسیار اتفاق میافتاد که بدون ایشان به مهمانی میرفتیم و پدرم نمیتوانست در کنار ما باشد.
وقتی آمد خانه سعی میکرد ناراحتی را از دل ما کاملا پاک کند. الان که پدرم شهید شده فکر میکنم که حالا دیگر واقعا برای خودم است. چون در زنده بودنشان گاهی چند روز نمیدیدمش و یا اگر صحبتی داشتم باید با چند تا محافظ هماهنگ میکردم اما الان هر وقت بخواهم میتوانم با ایشان صحبت کنم و میدانم صدای من را میشنود.
منبع:وبلاگ ۱پلاک:http://1pelak.blogfa.com
----------------- بقیه خاطرات در ادامه مطلب ------------------