۶ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

عباس آباد

شده بود فرمانده ی پایگاه هوایی اصفهان

می رفت و به روستاهای فقیر نشین سر میزد و با مشکلاتشون آشنا می شد

برق ، آب آشامیدنی و هر چیز دیگه ای که احتیاج داشتند رو براشون فراهم می کرد

اونقدر به یه روستا خدمت کرد که مردم اسم روستاشون رو گذاشتند " عباس آباد "

شهید بابایی وقتی فهمید اسمش رو گذاشتند روی روستا دیگه اونجا نرفت

ناراحت شده بود از این کار مردم

اومدن و بهش گفتن اسمت رو از روستا برداشتیم

خیالش که راحت شد ، دوباره برا خدمت به محرومین رفت به اون روستا...


حسین جانم

چند روزی می شد که غرب کشور اطراف کانی مانگا کار می کردیم

دنبال پیکر مطهر شهدای عملیات والفجر چهار بودیم

اواسط سال 71 بود

از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی از سنگرها شدیم

دویدیم سمت سنگر

ظاهرا همونطور که داخل سنگر نشسته بوده تیر یا ترکش بهش خورده و شهید شده بود

خواستیم بدنش رو جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم

در کمال حیرت دیدیم توی انگشت وسط دست راستش یه انگشتره

از اون جالبتر اینکه تمام بدنش کاملا اسکلت شده بود

ولی انگشتی که انگشتر توی اون بود کاملا سالم و گوشتی مانده بود

همه بچه ها به دورش جمع شدند

خاک های روی عقیق انگشتر رو که پاک کردیم

اشک های همه مون در اومد

روی نگین انگشتر نوشته شده بود: " حسین جانم"


شهدای نجفیه

هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هحال وهوای دیگری . تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت . نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتندُ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتشُ با جان و دل می رفتند! به چهره بعضی ها دقیق نگاه ماُ ی کردم . جور خاصی شده بودند ُ نه می شد بگویی ضعف دارند ُ نه می شد بگویی ترسیدند ُ هیچ حدسی نمی شد بزنی. هرچه براشان صحبت کردم ُ فایده ای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند ُ نشد. اگر ما توی گود نمی رفتیم ُ احتمال شکست محور های دیگر هم زیاد بود ُ آن هم با کلی شهید . پاک در مانده شدم . نا امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود . با خودم گفتم ُ چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که : خدایا خودت کمک کن . از بچه ها فاصله گرفتم؟

اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را ُ از ته دل صدا زدم  و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم : خانمُ خودتون کمک کنینُ منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم ُ وضع ما رو خودتون بهتر می دونین.

چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها . یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند ُ اصلا منتظر عنایت بودم ُ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محضُ  یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد . رو کردم به بچه ها . محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم ! هیچ کدومتون رو نمی خوام ُ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد ُ ُ دیگه هیچی نمی خوام. زل زدم به شان . لحضه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد ُ یکی از بچه های آرپی جی زن . بلند گفت : من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد . تا به خودم آمدم ُ همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم ُ بقیه هم پشت سرم.پیروزی مان توی آن عملیات ُ چشم همه را خیره کرد . اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم ُ کارمان این جور گل نمی کرد . عنایت ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.


ای نور چشم من ای پدر عزیز

شهید سید مجتبی علمدار 11 دی 1345 دیده به جهان گشود، 11دی 1364زخم عشق و جانبازی به تن نشاند، دی ماه 1370 لباس دامادی به تن کرد، دی ماه 1371 با تولد سیده زهرا، پدر شد، و 11دی 1375 به قافله همرزمان شهیدش پیوست.

متن زیر نامه تنها دختر وی است که با پدر شهیدش نجوا کرده است.با هم نامه را در ادامه مطلب بخوانیم و گریه.....

باز هوای حرمت،حرمت آرزوست...

سلام

محرم اربابمون نزدیکه...

فقط 10 روز دیگه مونده...چقدر خودمون رو آماده کردیم...

یه فایل صوتی مرتبط از استاد پناهیان برای دانلود گذاشتم که پیشنهاد میدم حتما گوشش بدید،رو من که خیلی تاثیر گذاشت.

لینک دانلود

التماس دعا


بیانات حضرت آقا در دیدار دانش‌آموزان‌ و دانشجویان

تحریک احساسات مردم در جهت ایجاد اختلاف خیانت به کشور است.





سلام.
همون طور که اطلاع دارید حضرت آقا چند روز پیش به مناسبت نزدیک شدن یوم الله 13 آبان با دانش آموزان دیداری داشتند که چند تا از بچه های اتحادیه هم از جمله مسئول انجمن خودمون آقا محمد احمدی تو این دیدار حضور داشتند.
متن کامل بیانات حضرت آقا رو میتونید تو ادامه مطلب بخونید.

انجمن اسلامی دبیرستان پسرانه معارف شهرکرد

بسم الله الرحمن الرحیم

لينک هاي مفيد

اطلاعات سايت

  • پست الکترونيک:
  • مدير سايت:
  • تاريخ امروز: سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۳۱ ق.ظ
  • قدرت گرفته از بلاگ بيان