مادری که همه پسرانش را در راه اسلام فدا کرد

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) میزبان سه برادر که خیلی همدیگر را دوست داشتند؛ حسین، حسن و عباس صابری است؛ مادری که همه پسرانش را در راه اسلام فدا کرد و امروز در خانه‌ ای قدیمی به یاد روزگاری که بر او گذشت، زندگی می‌کند.


مادر شهید حسن، عباس و حسین صابری:

مادر درد می‌کشد، دردهایی که همه از دلتنگی‌ بوده و دلتنگی‌هایی که با قاب عکس حسن، حسین و عباسش زمزمه می‌کند. مادری که هنوز لباس‌های فرزندانش را به یادگار در کمد اتاق نگه داشته، گاهی آن را بر سینه می‌فشارد، می‌بوید و روی چشم‌هایش می‌گذارد؛ نفس عمیقی می‌کشد با لباس‌هایی که عطر تربت می‌دهد.

عکس امام(ره)، مهر و جانماز و تسبیح و...

مادری که سجاده و مهر و تسبیح و انگشتر فرزندانش را که به سرخی خون حسن و حسین و عباس تبرک شده است، به یادگار نگه داشته و تربت خاک فرزندانش را به دل سوخته‌اش می‌کشد تا کمی آرام شود.

در روزهایی که مصادف با ایام شهادت برادران شهید عباس و حسین است، به دیدار این مادر شهید رفتیم؛ مادر چشمش به ساعت دیواری اتاق بود، لحظه شهادت پاره تنش را با چشم‌هایی اشکبار یادآوری می‌کرد.

و اما در این مهمانی آلبوم عکسی است که مادر تحمل دیدنش را ندارد؛ چون عکس‌های بعد از شهادت فرزندانش در آن است؛ این عکس‌ها مدت‌ها توسط حسین آقا نگهداری می‌شد تا مادر نبیند؛ بعد از شهادت حسین این عکس‌ها به دست مادر رسید. حرف‌های زیبا و آموزنده این مادر شهید در ادامه می‌آید:

بچه‌هایم را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم:

خاور نورعلی متولد 1321 در اصفهان هستم؛ از همان کودکی چادر سر می‌کردم؛ اگر هم اذیت می‌کردند، بیرون نمی‌رفتم. در 17 سالگی به تهران آمدم و در سال 1340 ازدواج کردم؛ آن موقع مسجدالنبی نارمک کنونی، سینما بود که بعد از انقلاب مسجد شد؛ همسرم در شرکت اتوبوسرانی کار می‌کرد.

3 دختر و 3 پسر به نام‌های حسین، حسن و عباس دارم که پسرانم به شهادت رسیدند؛ حسین‌آقا شب اربعین سال 1341 به دنیا آمد و شب هفتم شهادتش در سال 1376 مصادف با شب اربعین بود. حسن‌آقا متولد 1349 بود که در عملیات بیت‌المقدس 2 به شهادت رسید. عباس آقا شب میلاد حضرت علی‌اکبر(ع) در سال 1351 به دنیا آمد و پیکرش در روز عاشوای 1375 تشییع و به خاک سپرده شد.

پسرانم همدیگر را خیلی دوست داشتند، ندیدم برادرهایی این طور بوده باشند؛ عباس آقا و حسین‌ آقا بعد از شهادت حسن آقا و حتی قبل از آن عشق و علاقه‌ای به این دنیا نداشتند تا بالاخره دعوت حق را لبیک گفتند.

مسجد، نزدیک خانه‌مان بود و بچه‌هایم را از کودکی به مسجد می‌بردم؛ وقتی که به ماه محرم نزدیک می‌شدیم، برای بچه‌ها لباس مشکی می‌گرفتم و پای روضه‌های امام حسین(ع) می‌نشستیم؛ آنها هم خیلی ایام عزاداری برای اباعبدالله(ع) را دوست داشتند.

 بعد که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد، بچه‌ها راهی جبهه شدند؛ البته همسرم هم در آن اوایل جنگ به دزفول رفت، اما شهید نشد؛ او می‌گفت: «من لیاقت نداشتم.» او بعد از شهادت پسرانمان در سال 1380 به رحمت خدا رفت.



دومین پسرم، اولین شهیدمان بود:

حسن آقا پسر دومم بود که اول از همه‌شان در عملیات بیت‌المقدس 2 در منطقه ماووت عراق شهید شد؛ او قبل از اعزامش مخفیانه برگه اعزام را از پایگاه شهید بهشتی گرفت و به پادگان امام حسن(ع) رفت؛ حسن آقا از نیروهای گردان عمار بود؛ در آخرین اعزامش انگار می‌دانست می‌رود و دیگر برنمی‌گردد؛ از صبح تا ظهر5 بار بیرون رفت و برگشت؛ همه این 5 بار او را از زیر قرآن رد می‌کردم و می‌بوسیدمش تا راهی شود؛ آن روز همان رفتن شد و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند.

پیکر شهدایی که کومله از درخت آویزان کرده بود:

حسن آقا و حسین آقا با هم در کردستان بودند، صدام برای سر آنها جایزه گذاشته بود. حسین آقا با شهید کاوه همرزم بود؛ تعریف می‌کرد: «یکی از کومله‌ها روی دیوار اتاق‌شان قاب عکس بلندی گذاشته بودند، پشت این عکس دریچه و مسیری بود، آن مسیر را طی کردیم و به کومله‌ها رسیدیم، آنها از دیدن ما غافلگیر شدند».

حسن آقا هم از جبهه کردستان برای من تعریف می‌کرد و می‌گفت: «باغ زردآلو در اطراف مقر ما بود؛ بچه‌های بسیجی رفتند به آنجا تا کمی میوه بچینند، کومله‌ها در آنجا کمین کرده بودند؛ خبری از بازگشت بسیجی‌ها نبود، رفتم و دیدم کومله ها، بچه‌های ما را سر بریده، آنها را از درخت آویزان کرده و دل و روده‌شان را بیرون ریخته‌اند».

پیامی بعد از شهادت:

بعد از شهادت حسن‌آقا و در همان دوران جنگ، صدام می‌خواست شیمیایی بزند؛ به همراه مادرم به اصفهان (فرح‌آباد) رفتم. منزل خاله‌ام آنجا بود. همان شب اول که به مسافرت رفته بودم، حسن آقا به خوابم آمد و گفت: «برای چه به اینجا آمدی؟! کسی نیست قاب عکس‌های مرا تمیز کند!» گفتم: «من الآن رسیدم، فردا شب می‌آیم.»

 آن شب چهارشنبه بود و ماندم. شب جمعه را هم در اصفهان بودم. شب جمعه حسن آقا دوباره به خوابم آمد و گفت: «نیامدی ها! ببین قاب عکس‌های مرا کسی نیست تمیز کند!» بیدار شدم و نشستم. خاله‌ام گفت: «برای چه دو شب است بیدار می‌شوی؟!» گفتم: «حسن می‌آید به خوابم و می‌گوید برای چه آمدی، کسی نیست قاب عکس‌های مرا تمیز کند.»

 به همراه خاله‌ام به زیارت امامزاده قاسم در اصفهان رفتیم؛ خاله‌ام گفت: «وقتی حسن شهید شد، برف می‌آمد، نمی‌دانستیم که حسن‌آقا 3 روز است شهید شده. در عالم رؤیا یکی به من گفت: بیا امامزاده قاسم، گفتم: برای چی؟ گفت: نوه خواهرت شهید شده، اینجا دفن شده است!» خاله‌ام می‌گفت: «مطمئن باش حسن آقا جای بدی نرفته؛ من هم دلم می‌سوزد، اما جای اینها خوب است.» از آن به بعد هر جا که می‌خواهم بروم اول غبار قاب عکس بچه‌ها را می‌گیرم.


نظر کرده حضرت عباس (ع) بود:

عباس پسر سومم است؛ قبل از اینکه او به دنیا بیاید، در عالم خواب دیدم یک آقا به من گفت: «نام این پسر شما عباس است.» وقتی هم پسرم به دنیا آمد، اسم او را عباس گذاشتم. حدود یک ماه از تولد عباس می‌گذشت که به سختی بیمار شد؛ پس از مراجعه به چند دکتر، او را در بیمارستان بستری کردیم؛ او کاملاً بیهوش بود، بی‌تابی می‌کردم، دکترها هم مرا دلداری می‌دادند و می‌گفتند: «این بچه خوب می‌شود و بزرگتر که شد دکتر می‌شود.»

 اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد، دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده «سید نصرالدین» بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا دفن شده‌اند، رفتم؛ به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم. وقتی به منزل بازگشتم، از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هر لحظه منتظر خبر بودم.

وقتی آقا نصیر (پدر عباس) به خانه آمد، با خوشحالی گفت: «عباس خوب شده؛ می‌گویند دیشب شفا پیدا کرده است.» پزشکی هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه گفت: «او هیچ مشکلی ندارد و وضعیتش فرق کرده است.»

نج ماه مراقب عباس بودم اما در این چند ماه تب هم نکرد؛ با اینکه دکتر خواسته بود تا 16 سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود اما او در 13 سالگی راهی جبهه شد و به کرامت آقا ابوالفضل العباس(ع) بهبودی کامل یافته بود.


شب‌ها در پشت‌ بام نماز می‌خواند:

عباس آقا در سه ماه تابستان روزه می‌گرفت اما نمی‌گفت که روزه ا‌ست. موقع اذان مغرب می‌آمد و می‌گفت: «مامان، خوراکی چی داریم؟» می‌گفتم: «چرا الآن می‌گویی از صبح تا حالا نگفتی؟!» بعد می‌فهمیدم که روزه بوده. او شب‌ها مخفیانه به پشت‌بام می‌رفت و پشت کولرها نماز شب می‌خواند.

آخرین هدیه‌ای که عباس آقا به من داد:

بعد از جنگ حسین آقا و عباس آقا به تفحص می‌رفتند و پیکر شهدا را می‌آوردند؛ یک بار عباس آقا به مناسبت روز مادر می‌خواست از منطقه به تهران بیاید. زمستان بود. او گفت: «الآن در فرودگاهم، ساعت 3 شب در خانه هستم، در را قفل نکن.» نیمه‌های شب بود که عباس به خانه آمد؛ او آن قدر زیبا و خوشبو شده بود که انگار به صورتش مشک و عنبر زده‌اند.

 عباس آقا برای هدیه روز مادر یک چادر، روسری و صدهزار تومان پول داد و گفت: «با این صد هزار تومان برای خودت دستبند بخر، چون برای ساخت این خانه، دستبند خودت را فروختی و بابا نداشت بدهد.» از او گرفتم و گفتم: «نگه می‌دارم برای خودت که به همسرت بدهی.»

او روز 5 خرداد 1375 مصادف با هفتم محرم، وقتی که برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شده بود، بر اثر انفجار مین، با دست‌ و پای قطع شده، بدنی پر از ترکش و صورتی سوخته به شهادت رسید. عباس آقا وصیت کرده بود که ظهر عاشورا پیکرش را دفن کنند؛ همین طور هم شد؛ آن روز جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید آمده بودند.

بعد از شهادت عباس، عراقی‌ها برایش مراسم ختم گرفتند!

عباس آقا خیلی خوش اخلاق بود؛ او در دوران تفحص شهدا برای اینکه بتواند دل عراقی‌ها را به دست بیاورد تا آنها در تفحص شهدا با او همکاری کنند، برای آنها هدیه می‌گرفت، لباس و میوه و سیگار می‌برد و در مجموع با آنها با مهربانی رفتار می‌کرد؛ بعد از شهادتش عراقی‌ها 50 هزار تومان خرج کردند و برای عباس آقا مراسم ختم گرفتند. بعد از شهادت عباس آقا، حسین آقا همین رفتار را با عراقی‌ها داشت؛ بعد از شهادت حسین آقا، عراقی‌هایی که آنجا بودند، می‌گفتند: «ما دیگر تحمل اینجا ماندن را نداریم.»

شهیدی که دستش سالم مانده بود!


در یکی از جریان‌های تفحص شهدا، عباس آقا پیکر یک شهید جوان اهل شیراز را پیدا کرده بود؛ دست‌های شهید سالم مانده بود؛ او از اینکه توانسته بود علاوه بر خانواده آن شهید، مردم یک شهر را خوشحال کند، حال خوشی داشت؛ بعد از شهادت عباس آقا، شیرازی‌ها برای پسرم مراسم گرفتند.

شهادت سومین پسرم خیلی بی‌ تابم کرد:


سومین پسر شهیدم، حسین آقا بود؛ چون دیگر او تنها پسرم بود، تحمل شهادتش امانم را برید؛ واقعاً بی‌تابی می‌کردم، آن قدر به سر و صورتم زده بودم که بعد از آن تا 6 ماه گوشم نمی‌شنید، چشم‌هایم آب مروارید آورد.

البته چون حسن‌آقا و عباس‌آقا وصیت کرده بودند در شهادتشان گریه نکنم، گریه نکردم، موقع شهادت آنها هم خیلی دلم سوخت. من یک برادر داشتم اسم او حسین بود. در کودکی خیلی به او علاقه داشتم که به رحمت خدا رفت؛ بعد از فوت او گفتم: «هر موقع صاحب فرزند شدم، اسم او را حسین می‌گذارم.»

اولین پسرم در شب اربعین به دنیا آمد؛ می‌خواستم اسم پسرم را «امیرحسین» بگذارم، دوران طاغوت بود، در ثبت احوال قبول نکردند و اسم او را حسین گذاشتیم. اسم آقا امام حسین(ع) و برادرم حسین، که پسرم در راه حسین(ع) رفت و شهید شد.

حسین رفت تا راه عباس را ادامه دهد:

حسین آقا بعد از پیروزی انقلاب در بسیج فعالیت می‌کرد و روزی هم که برای رفتن به جبهه اجازه می‌خواست، گفتم: «بابات که در منطقه است تو نرو.» گفت: «اشکال ندارد خدا که هست و مراقبتونه.» دوره آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) تمام کرده بود و عازم کردستان شد و در عملیاتی مجروح شد.

او چند بار عازم جبهه شد و حتی شیمیایی شد تا اینکه جنگ تمام شد. در جریان تفحص مفقودین که عباس آقا به شهادت رسید، حسین آقا به من گفت: «می‌خواهم به تفحص بروم و کار عباس را ادامه بدهم.» اصرار دوستان و ما و همچنین سردار باقرزاده مبنی بر اینکه او نرود، بی‌نتیجه بود؛ حسین آقا قبول نکرد. حتی بعضی که نمی‌دانستند حسین آقا زمان جنگ، تخریبچی بوده و آشنایی به مناطق عملیاتی دارد، او را از رفتن باز می‌داشتند تا اینکه حسین نیز عازم شد.

وقتی که حسین آقا با 40 سردار به خانه آمد:

سال 76 در حالی که روی چهارپایه رفته بودم تا پنجره اتاق را تمیز کنم، حسین‌آقا درب منزل را باز کرد؛ با ماشین سپاه داخل حیاط خانه آمده بود؛

ـ مادر آنجا رفته‌ای چه کار؟

ـ اگر تو نمی‌خواستی من بروم بالای چهارپایه، نمی‌رفتی!

ـ حسین آقا، برای چه این ماشین را آوردی داخل حیاط؟

ـ 40 مهمان داریم.

ـ 40 سردار، در یک ذره ماشین؟

ـ 40 سردار تفحص کردم تا تحویل معراج بدهم.

نمی‌دانستم پسرانم جانباز هستند:

عباس آقا و حسین آقا دچار موج گرفتگی و شیمیایی شده بودند؛ آنها دنبال کارت و این بحث ها نبودند؛ من هم نمی‌دانستم؛ یک بار با عباس آقا که به دندانپزشکی رفته بودیم، پزشک معالج نتوانست کاری کند و گفت: «ایشان موجی است!» عباس آقا از این حرف دکتر ناراحت شد؛ آن موقع فهمیدم که او در جنگ دچار موج ‌گرفتگی شده است.

در بحث خرج بیت‌المال مراقبت می‌کردند:

بچه‌ها خیلی به بحث خرج بیت‌المال حساس بودند؛ یک بار همسایه‌مان به عباس آقا گفت: «با ماشینت مرا ببر تا این کپسول گاز را پر کنم.» پسرم جواب داده بود: «نه این ماشین برای بیت‌المال است.» آنها خیلی در این مسائل مراقبت می‌کردند.

بچه‌هایم همیشه کنارم هستند:

بچه‌ها گاهی اوقات به خوابم می‌آیند؛ بیشتر در ایام سالگردشان وقتی که کمی ناراحت می‌شوم به خوابم می‌آیند؛ یک‌ بار که خیلی ناراحتی کردم، به خوابم آمدند و گفتند: «مادر این‌ قدر ناراحتی می‌کنی ما اذیت می‌شویم، می‌رویم، ببین ساک‌هایمان را بستیم.» بعضی وقت‌ها به خوابم می‌آیند می‌گویند ما در کنارت هستیم. گاهی همسایه‌ها بچه‌ها را در خواب می‌بینند که در حال کمک کردن و خوشامدگویی به مهمانان هستند.

شهدای گمنام هم به ما سر می‌ زنند:

قبل از اینکه بیماری آرتروز در پای من شدت پیدا کند، صبح‌ های جمعه به قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) می‌رفتم؛ در قطعه 40، شهدای گمنام دفن هستند؛ آنجا چایی،‌ حلیم جو، نان و پنیر به مردم می‌دادم.

یک شب خوابیده بودم و در عالم رؤیا دیدم درب حیاط‌‌مان باز شد؛ جوان‌هایی با ماشین سپاه به خانه‌مان آمدند؛ نشسته بودم و گفتم: «کی در را باز کرد شما آمدید تو؟» گفت: «مگر دیروز شما به دیدن ما نیامدید، مراسم گرفتید، ما هم آمدیم به شما سر بزنیم.» آن جوان‌ها همان شهدای گمنام قطعه 40 بودند.

حرف آخر:

وصیت حسن آقا، عباس آقا و حسین آقا رعایت حجاب، کمک به نیازمندان، پیروی از ولایت فقیه و اقامه نماز اول وقت بود. بچه‌های ما در این راه بودند، ‌ما هم به مردم و جوانان می‌گوییم که به وصایای شهدا عمل کنند. هر کسی باید خودش فکر کند که اگر مملکت ما خدای نکرده مثل سایر ممالک می‌شد، چه بلایی بر سرمان می‌آمد؟!

بچه‌های من برای خدا زندگی کردند، در زندگی‌شان به خانواده‌های شهدا سر می‌زدند و به آنها خدمت می‌کردند، شهادتشان هم برای خدا بود؛ پس راه شهدا را ادامه بدهیم و نگذاریم که امر به معروف و نهی از منکر در جامعه کمرنگ شود. در پایان دعا می‌کنم برای سلامتی رهبر معظم انقلاب و خادمین انقلاب اسلامی و اینکه سوریه و ممالک اسلامی از دست تروریست‌ها و وهابیون نجات پیدا کند./فارس


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

فرم ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

انجمن اسلامی دبیرستان پسرانه معارف شهرکرد

بسم الله الرحمن الرحیم

لينک هاي مفيد

اطلاعات سايت

  • پست الکترونيک:
  • مدير سايت:
  • تاريخ امروز: پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۱۲ ب.ظ
  • قدرت گرفته از بلاگ بيان