خاطره ای از نوجوانی شهید عباس بابایی(شماره ی 2)
برگی شدم و به دست بادم دادند
تا فصل حضور امتدادم دادند
آیینه نبوده ام و لیکن بودن
درسی است که هشت سال یادم دادند
یک روز با عباس سوار موتور سیکلت بودیم. تا مقصد، چند کیلومتری مانده بود. یکدفعه عباس گفت: «دایی نگه دار!» متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر می رفت. عباس پیاده شد، از پیر مرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد به من گفت: دایی جان شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه رو میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که میخواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای این که من به زحمت نیفتم، همه ی مسیر را دویده بود.
محبوب ترین بندگان نزد خداوند، کسانی هستند که برای بندکان خدا، سودمندتر باشند.
پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله)
اخلاص و قدر و فاطر و نور و تبارک ست
میلاد با سعادت کوثر مبارک است