خاطره ی از شهید علی ماهانی(شماره ی 4)
می خواهد از این سکوت آزاد شود
در سبزترین حنجره فریاد شود
این مرد که در خون و خطر می رقصد
یک روز قرار بود داماد شود
یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد. می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دهی؟می گفت:«احترام به والدین، دستور خداست.» یک روز که خانه نبودم، از جبهه آمده بود. دیده بود که یه مُشت لباس نشُسته گوشه ی حیاطه، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست، چطوری این همه لباس را شستی؟ گفت:اگه دو دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو، زحمت شستن لباس هارا بکشی!
مردی خدمت پیامبر آمد و تا سه مرتبه از ایشان پرسید: به چه کسی نیکی کنم؟ در هر سه مرتبه، پیامبر(ص) فرمود:«به مادرت.» مرتبه چهارم که این سوال را تکرار کرد، رسول خدا(ص) فرمود: «به پدرت.»
منتخب میزان الحکمه،ص615،ح6757
احسنت کارت درسته.
مواظب باش زودی مصدوم نشی حاج جلال....